Monday, May 29, 2017

129

شانل فرانسه برود به جهنم (پایان)

می‌دانی، انگار تار و پود چروکیده‌ی باقی مانده از تنم ذرات خاکسترند که گاه مجموع در من هستند و گاه معلق در هوا،  طوری‌که هستم و نیستم و همه چیز مرز باریکی دارد با واقعیت، یعنی همین‌ها که می‌نویسم انگار نباشد، قلمی نباشد، کاغذی نباشد، جوهری نباشد و دیگر اهلیتی برای بودن نداشته باشم. گاهی که ناچار سیگار از خانه بیرون می‌زنم و وحشت‌زده از دیوارها و درها و یادها می‌خزم در مغازه و سیگار می‌خرم حین راه رفتن می‌ترسم پشت سر را ببینم که مبادا خرده‌هایی از خودم باقی مانده باشد، انگار در حال ریختن باشم. کابوس این‌طور شروع می‌شود: با دستهای سپیدی که رگ‌های خون میانش آبی است شروع می‌شوی و نزدیک می‌آیی، لباس شب سیاه رنگی به تن داری و صورتت برافروخته است. دگمه‌های یقه را باز کرده‌ای، چاک سینه‌ات پیداست و صدای نفس کشیدن‌ت طوری است که انگار در گوشم زمزمه می‌کنی. موها را گوجه کرده‌ای بالای سرت، صدا می‌زنی مهرداد...اول نمی‌شنوم، بعد سر بلند می‌کنم و می‌بینمت. می‌پرسی حواست هست به من؟ و تا حواسم جمع می شود تیزی چیزی رگت را می زند و خون می افتد میان من و تو. خون رود می‌شود وذره ذره از حال می روی. به خون می‌زنم تا نجات پیدا کنی، دست‌هایم به خون غرقه می‌شوند، به خودم که می‌آیم تو را خفه کرده‌ام و غوطه می‌خوری میان خون، با همان چشم‌های حیاط پشتی دانشکده، آرامی، غمی هست در صورتت. دستان مرده‌ات را بلند می‌کنی به سمت من، نرمی زیر ساعدت سوخته، می‌گویی مهرداد حالم خوش نیست، چرا اینطور شد، چرا نشد؟ تا جواب بدهم می‌بینم دهانم هم آمده، لب ندارم و دهانم پوشیده شده با گوشت، تقلا می‌کنم داد بزنم که خوب می‌شود همه چیز، اما صدایی از دهانم بیرون نمی‌آید. بعد انگار ساحلی درست می‌شود بر کناره این دریای خون، زن‌ها پیچیده در چادر مشکی به سمتم می‌آیند، تقلا می‌کنم اسیرشان نشوم. نمی‌شود. یکی‌شان داد می‌زند قاتل،  انگار پدرت باشد وقتی خبر خودکشی‌ت را کوبید توی صورتم و داد زد که چه کردی با دخترم؟ چه کردی لعنتی؟ و شروع کرد به مشت و لگد زدن...نفهمیدم، تو؟ خودکشی؟ خواب می‌بینم؟ ضربات مشت شروع شد، افتادم، مزه خون رفت زیر زبانم، یکی از زن‌های پیچیده در چادر داد می‌زند قاتل و تا می‌شنوم قاتل از خواب می‌پرم. هر شب. خوب است که حالا مرگ ایستاده کنار در و آرام نزدیک می‌شود. شمایل تو را به خودش می‌گیرد، با دستهای سپید و رگهای آبی که خون میان‌شان است. تیغی می‌خلد در رگ دستانم. خون فواره می‌زند، رودی می‌شود میان ما. 

عکس
هنری کارتیه برسون، 1955

Sunday, May 28, 2017

128

شانل فرانسه برود به جهنم 3
نمی‌شود به کلمه خیانت کرد، بیش از این میان ابر و مه بدوم دنبال خیالی که نشد بیشتر مضحکه‌ی خودم می‌شوم. بگذار راستش را بگویم. همه‌ی این خوشی‌ها و لذت‌های شرم‌آگین و پاکیزه سمت دیگری هم داشت. تلخ، بغایت تلخ و ماسیده روی تن خیال‌های اغواگر دوردست. دل و دماغ بیش از این بزک کردن این عجوزه‌ی بدقواره‌ را ندارم. این وجیزه آخر بماند یادگار برای تمام تن‌هایی که دنیا زیر دهان‌شان مزه کرده. مرگ ایستاده کنار در، دستهای مهربانش را تکان می‌دهد. حالا زمان این اعتراف تلخ است. یکی دو سال بعد این گرماگرم دستها. بعد از آن روز حیاط پشتی، حال و آنی که گذشت و بوسه و کناری که رد و بدل شد، هوا  برمان داشت. گفتیم همین است که هست. هر که خط ما را نمی‌خواند خودش را بتپاند در قد و قواره رویایی که «ما» می‌سازیم. به شکایت و دادگاه رضایت ابوی محترم‌شان را گرفتیم و تمام.  باور کن، خودم می‌خسد گلویم از گفتن و نوشتن این‌ها، اما چه کنم، آمدیم و کسی قبلی‌ها را خواند و شنید و یابو برش داشت، تپش قلبش که بلند شد، لمس تنی که نصیبش شد فرو رفت در کابوس شومی که شروعش حلاوت حلواست، لیسیدن بستنی خنک زعفرانی در ظهر تابستانی یک جمعه است و بعدش؟ امان از بعدش. به هر چه می‌پرستید، کسی به ما نگفت، قرار نیست به شما هم کسی بگوید که برادر من، خواهر من، بازی سر هیچ است. به اخ و تف کف کوچه نمی ارزی وقتی سکه یک پولت می‌کند همان کسی که روزگاری قداره بند پیچ‌های پریشانی جان‌ت بوده است. وقتی نگاهش خاموش می‌شود، خاکستری می‌شود از خشم و هر چه در دل دارد را بالا می‌آورد روی تو که روزی از سر معصومیت به جایی به خاطره‌ای به عکسی به یادی محرمش دانسته‌ای و حرفی را یواشکی به او گفته‌ای. بعد یخ میکنی. دلت میخواهد بلعیده شوی میان گند و کثافت اما دوباره ناچار نباشی همین آدم را بغل کنی و در گوشش بگویی دوستت دارم. و میکنی، می‌دانی که میکنی. جادوی چشمها و تنیدن دستها در بدن‌ها گرم و ملتهب از خیسی عرق تمام شد. جایش را داد به بوی دود مینی بوس همسایه روبرویی خانه خیابان قیاسی. بوی گند فاضلابی که از جلو خانه رد میشد و مسافت طولانی تا دانشگاه سرکار علیه. خب، پایانش معلوم نیست؟ معمولا چقدر طول میکشد؟ یکی دو سالی زجر و رنج  و بعد طلاق. خنده های ملعون پدرش و دو تا لیچار مادرش و تمام. حالا همین کابوس لعنتی مانده فقط. همین کابوس لعنتی که هر شب بغلم می‌کند، نوازشم می‌کند و داغ آهنینش را به تن و روحم می‌گذارد.



Pablo Picasso / Portrait of Man Ray / 1934

Wednesday, May 3, 2017

127

شانل فرانسه برود به جهنم 2

خاکستر نشین رویایی که باشی و مرهمی باشد برای جای خالی دست‌هات بر دست‌هام، لب‌هات بر لب‌هام، تن‌ت بر تن خسته و مجروحی که حالا مانده از من. اصلا کدام من شاعر؟ کدام من؟ چه می‌شد که دردها را مرهمی بودی. می‌دانم حالاست که خواب بشوی، رویا بشوی، بلند شوی دست‌هات را بگیری بالا، دریای خون بیاید میان من و تو و بشویم دو تکه تن در دو سوی این خون روان که میان ما می‌گذرد. اما شده بودم لق‌لقه‌ی زبان مردم. زیر باران خیس تا بشود راس ساعت سه، تمام دل دل کردن‌ها که شاید ترافیک است و حالاست که برسد، بگذار بشود چهار، شاید بیاید، بمانیم تا پنج. نه نمی‌آید، برو لعنتی، چند روز گذشته بود؟ باران بود و من و حیاط پشتی دانشکده که رنج می‌بافتم با انگشت‌های گره شده در هم. صدای قدم‌هات نشست و شکست حال و هوای غم‌ را...خواب نباشم و رویا نباشد آرام تنیدن‌ت به سوی من؟ قلبم از سینه جست نزند بیرون، آبرویم نریزد و سر نکشم به منتهای آرزوی بودنت که بترسی و نیایی... آرام آرام می‌تنیدی با شانه‌های افتاده و کاپشن سبز رنگت، که آستینش از دستهات بلندتر بود و می‌آمدی. زل زده بودی مسیر آمدن را به چشمان سرنوشت نامرادت که من باشم و باران مقنعه را لیس زده بود به موهای مشکی شبق‌ت و نمی‌دانستم چه باید بکنم که رنج نکشی، که یادم نماند رنگ پریده و چهره‌ی تبدارت. «به دادم برس مهرداد» را گفتی و لب‌هات سفید بود. دست کشیدم به خنکی لب‌هات وقطره‌های بارانش را نوشیدم، دندانم خورد به صف مروارید دندان‌هات، شل شدی و رها کردی خودت را در آغوشم و چشم‌هات رفت و پلک‌ها بسته شد. اخطار کتبی بی‌درج در پرونده، آقای دکتر ختایی بکنیدش با درج در پرونده... بلانسبت به تخم پسرتان سر و ته دانشگاه و دانشکده، رودرواسی نکنید با دانشجوی اخراجی بعد از این‌تان، اخطار کتبی با درج در پرونده انضباطی. دست بگذارم پشت‌ت و ابر بهار چشمانت ببارد، سرت را بکشم توی سینه‌ام و آرام بگویم که رعنا، رعنا، رعنا مگر خودت نخواستی تمام بشود، مگر پدرت نگفت تمام آقا جان. به سلامت. بگرد دنبال هم‌قد و قواره‌ی خودت.  حالا بگو چه بکنیم؟ هیچ میدانی ردیف منظم و مروارید دندان‌هات حین خنده چه می کند با پسری که کنج حیاط زیر پله کلاس‌های مشترک نشسته، یا در صف اتوبوس پشت ایستگاه قایم شده که نبینیش و آرام تو را چشم‌چرانی می‌کند؟

نقاشی: داخلی، تابستان
#ادواردهوپر
#EdwardHopper
#Summerinterior

Wednesday, April 26, 2017

126

شانل فرانسه برود به جهنم


«اقلاً ده سال می‌گذرد، نه؟ دست کم ده سال، اگر از اولین دیدار بشماری که سر می‌کشد به پانزده سال و عمری است برای خودش. عکسم را بگذار کنار حالا. موهای سفید را ببین روی شقیقه‌هام... چین و چروک دور حدقه‌ی چشم، پیر شدم...تو را بخدا با بغض نگاه میکنی که چه بشود؟ خون جگر برای این نیم ساعت که هستی آنقدر کافیست که جوانمردی کنی و لرزش چانه‌هات با بغض را نشان ندهی.» سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد، زیر چشمی حال و اوضاع را پایید و سری تکان داد، آهسته انگار با خودش گفت «چال چانه‌ات هم که هنوز چروک می‌شود وقت بغض کردن خانم. قدیم‌ها بیشتر بود البته، حالا آب دویده زیر پوستت خانمی شده‌ای. کجاست رعنای استخوانی آن زمان. یادت هست استخوانی که صدایت می‌کردیم به خانمیّت شما بر میخورد. بعد فحش چارواداری میدادی که فلان به فلان پدر کسی که زن را با یک هوا لایه چربی میپسندد و سیگار میکشیدی؟ نه که فکر کنی چه، محض یادآوری گفتم.» سیگار بعدی را آتش میکند، چشمش را می‌بندد و ادامه میدهد «خب، کجا بودیم؟ ها» ناخن شصت دستی که سیگار را گرفته می‌جود و لختی بعد باز با چشمان بسته می‌گوید «ده سال از روزی که نگفتی مهرداد، صدا زدی آقای محترم و گونه‌هات از عصبانیت برافروخته بود گذشته، رنگ صورتم شد گچ دیوار، از ابروهات فهمیدم که ترسیدی از رنگ پریدگی و بعد خودت را جمع کردی و ادامه دادی به گفتن ترّهات ابوی محترمت که به فلانی بگویید از همان محله خودشان هم نه، از همان کوچه خودشان بگردد سراغ جفت و طاق خودش نه از قیطریه و خانه جواهری‌نسب‌ها و من حس کردم که خون آرام از گردنم بالا می‌رود، می‌رسد به گوش‌ها و بعد گونه‌ها داغ شد و گُر گرفتم. یاد آقا جان و مامان رژه رفت روی پرده‌ی اشک چشمانم. به زور دانستم که رفتی و نیستی، تا فهمیدم فرو ریختم. انگار که ناگهان آسمان آوار بشود بر شانه‌هایم، زئوس دست بگذارد بر شانه‌هایم، «نشسته شدم» روی خیسی نیمکت باران خورده و زنگ زده و چتر از دستانم رها شد، چرخی خورد بر زمین و گوشه‌ای ایستاد تا زل بزند به این ویرانی. آنقدر ماندم همانجا که چتر لبالب پر آب باران شده بود. برش نداشتم و راه افتادم. مامان تا دید حال و روزم را تنگ بغلم کرد. سرم لای موهای جوگندمیش پنهان شد. بوی مامان پر کرد ریه‌م را، شانل فرانسه برود به جهنم، شانل فرانسه برود به جهنم. اما نرفت به جهنم دختر باد و باران، یاد دست‌های سفید و رودهای جاری خون میانش که پیچ می‌خوردند هیچ وقت نرفت به جهنم. شد خیال شیرین کسی که بعد رفتنت خاکستر نشین رویایی شد.


تصویر یک طراحی از است به نام

Friday, February 24, 2017

125


نه، چشم‌ها معلوم نباشد. زن نباید خیلی خم شده باشد. اینهمه اغراق است. برای بستن بندهای کفش اینهمه اغراق است. لابد غرضی بوده، حواسش نبوده، یا حین بستن بند می‌خواسته کسی او را نبیند. احتمالاً نوک بینیش خورده به سر زانو و بو کشیده، بوی شلوار، شاید هم بوی پودر شستشوی ماشین لباسشویی رفته به منخرینش و موهای لَختش سُر خورده و صورتش را حصاری کشیده تا کسی نبیند یا نداند که چشم‌ها چرا قرمزند یا چرا گریان است زن. چشم‌ها معلوم نباشد.  نفسش را حبس کرده تا زمانی که بند بسته شود، بغض را هم همینطور ساکت کرده است. گونه‌های از بی نفسی سرخ شده و نفس عمیقی کشیده، یعنی که بند بسته شد و کسی ندانسته، آن نفس عمیق قاطی خودش اندکی هق هق داشته است. روبان قرمزی به سر بسته است و پاهاش پیچیده در دامنی قهوه‌ای رنگ که می‌بینید. موهاش پریشان نیست. یک لَختی وسبکی شرافتمندی را در گوشه‌های تیز خودش مجسم کرده است، انگار که تازه دوش گرفته باشد و خشک شده باشد یا سشوارشان کرده باشد. چشمهای زن هرگز نباید معلوم باشد. چشم‌ها همیشه آدم را لو می‌دهند. چانه‌ی نوک تیز و بینی و دهان مبهم. چه می‌تواند رخ داده باشد؟ می‌تواند دختری باشد که عاشق مرد مسنی شده است همسن و سال پدر خودش، در آغوش گرم مرد، هنگامی که دل داده به سفتی بازوان مردی که دورش حلقه شده است ، مرد آهسته در گوشش گفته که این رابطه به هیچ جا نمی‌رسد. فراموشش کن. او بهت زده شده اما به روی خود نیاورده و خواسته که برود. مرد خواسته تا بماند، لااقل قهوه‌ای بنوشد، اما او هوا کم داشته است، خنکی باد را می‌خواسته هنگامی‌که لابلای موها و انگشت‌هاش بی‌محابا عبور می‌کند. باور کنید چشم‌ها دیده نشود بهتر است. می‌تواند زنی روسپی باشد، پول تَنَش را گرفته باشد و حالا هر چه سریع‌تر باید خانه‌ای را که پناهی نیست ترک کند، برود آرام و دور از چشم شهر بی‌رحم بلغزد در هجوم بی‌پناهی‌ها بلکه خریدار دیگری بیابد، برای تَنَش، بدن نحیفش. نباید چهره معلوم باشد. این همه غم بدون دیدن چشمان است، تنها لب و بینی و دهان و موها. نباید چهره معلوم باشد. شاید هم همسری است. شوهرش را دیده با زن دیگری، دروغی شنیده از او، رد ماتیکی نشسته بر یقه‌ی همسرش و او فهمیده، حالا آماده می‌شود تا در یک غروب مهیب  که حتی آسمان از خاکستری گرفته‌ی ابرها دلگیر است قدمی بزند کنار رودخانه‌ای که از میان شهر می‌گذرد بلکه اندوه شسته شود، برود، دور بماند. راهی برای رهایی او نیست. دل کندن از شوهرش؟ شوخی می‌کنید. در این آوار تنهایی همین‌که آغوشی مانده، حتی دروغکی، محض حفظ ظاهر، بهتر است از اینکه بازگردد به خانه‌ی کودکی‌ها، خانه‌ای که هیچ‌کس در آن چشم‌انتظارش نیست. فراموشش کنید. بگذار و بهل تا بند کفش را ببندد. راه بیفتد و گام بردارد روی سنگ‌های سرد کف خیابان که حیرت کرده‌اند از سرمای درون زن. چشم‌ها نباید معلوم باشند. عرض کردم پیش از این، هرگز نباید معلوم باشند.
نقاشی: دختر کفش می‌پوشد، اگون شیله، 1910

#نقاشی #داستان #قصه #روایت #حکایت #کاتب #نقاشی #اگون_شیله

#egonschiele #painting #GirlPuttingonShoe

Sunday, February 19, 2017

124

ماه در خون
دختری که نوشتمش ناگهان سر به هوا شد و پسری را که عاشقانه دوست می‌داشت طرد کرد. مثل همیشه، البته تقصیر من نبود. شاید هم بود. نمی‌دانم. درست صبح روزی که شب قبلش برای نخستین بار به هم لولیدند سرد شد. نگاهش یخ کرد. عجیب این بود که هر دو از دیشب به غایت لذت برده بودند. صبح آن روز یعنی همین حالا که مینویسم، دختر به فکر فرو می‌رود و با خودش می‌اندیشد که چرا چنین شده؟  یادش می‌آید که پیش از این هم رخ داده است. همین که کسی را تا پای جان دوست می‌دارد ناگهان شبی با اوست و فردا به او سرد می‌شود. خشم به چهره‌اش می‌دود. می‌چرخد روی تخت، دست می‌برد برای موبایلش که از غلت و واغلت‌های دیشب زیر تخت پرت شده است، سینه‌های خرمالوش می‌ماند میان خودش و تخت ...دستش کشیده می‌شود آن‌قدر که می‌رسد به موبایل. پیامکی می‌نویسد:
انگار نسیم خنکی که در تابستان می وزد و یادت نمی ماند از کجا، چرا، چه شد، برای چه، و ناگهان میر‌ود و میمانی با هرم گرما، بگذار خلاصه شویم در لذت تنانه دیشب، بدون رنج و دل نگرانی از موهومی به نام آینده که برایمان رقم می‌زنند. یک سور زدیم به خدایی که ما را خلق کرده، شبی داشتیم که لذت بود و هیچ از درد خبری نبود. بگذار همیشه همین‌ بماند. یادگاری من و تو در این همه زندگی بشود یک شب لذت و تمام. بدرود مرد شبانه‌ها.
پیام را فرستاد. گوشی را خاموش کرد. در همان رختخواب سیگاری آتش زد. برهنه بود زیر لحاف و گرمای دلچسبی از تشک و لحاف به تن لختش می‌خزید. با خودش فکر کرد انتقام خواهد گرفت. زل زد به سقف. خشم به چهره‌اش آمد. رو به سقف اتاق با چشمان درشتش خیره شده بود.آن‌قدر خیره که لحظه‌ای چشم برداشتم از کاغذ و نوشتنش و به فکر فرو رفتم.

او را از همان ابتدای شکل گرفتن نطفه‌اش در زهدان مادر نوشته بودم، از مرگ مادرش حین زایمان، از پدرش و اینکه ایستاد پای دردانه دختری که یادگار عشقش بود. به او بی‌تفاوت بودم، یکی از میان هزاران زنی که نوشته بودم. تا روزی که خون دید و بالغ شد. حین نوشتن بلوغش، دستانم می‌لرزید. رسیدم به تراش بدنش، پستان‌ها، انحنای دنده‌ها و کمر که می‌رسد به سرین و ران‌های فربه، چسبیده به هم. پوست تنش، نقره‌ای، ماه‌ و مهتاب. بعد زانو و ساق پا، امان از ساق پا. لابد از همین‌جا شصتش خبردار شده است. با خودش فکر کرده چرا نوشتن ساق پا باید این همه زمان از نویسنده بگیرد. بیش از سه ماه درگیر نوشتن ساق پاهاش بودم، هنگامی که برای اولین بار لخت در خانه چرخاندمش تا با سمفونی پنجم بتهوون برقصد. شاید ندانید و باور نکنید اما لحظه ای چشمانم از ساق پاهاش جدا نشد. نمی‌شد نوشت در آن انحنای مبهم و معصومانه که رگهای آبیش پیدا بود چه می‌گذرد؟ حتم فهمیده است که بازیش می‌دهم.خودم عاشقش شده‌ام و هیچ کسی را برای او نمی‌پسندم، حتی مرد جوانی که دوستش می‌دارد، مرد شبانه‌ها. می‌گذارم مردهای داستانم به او نزدیک شوند، اما پس از اولین رابطه هنگامی که داغ نخستین دوستت دارم بر تن هر دو می‌نشیند تمامش می‌کنم. سردش می‌کنم، قلبش زمهریری می‌شود که آتش هیچ مهری در آن باقی نمی‌ماند. باید تا دیر نشده فکری می‌کردم. هنوز در تخت بود و لخت خوابش برده بود. خواستم کمی آرام کنم فضا را، مثل همیشه می‌گذارم بیدار شود تا دوباره گرمش می‌کنم، یاد مرد دیگری را در او بر‌انگیزم. برش می‌گردانم به دوست داشتن کس دیگری، این همه مرد. اما این بار بیدار نشد. هر چه کردم بیدار نشد. حتی زلزله چند ریشتری خفیفی که به شهرشان فرستادم کارگر نشد که نشد. فوراً مادرش را وارد اتاقش کردم. پتو را کنار زد. مادر جیغ کشید، دستم لرزید، قلم در دستانم شکست. خون از انگشت چکید روی سیاه جوهر و سفید کاغذ. کاغذ خیس خون شده بود. انگار که ماه‌ی خفته باشد میان خون.  قرمزی گستاخ و مهتابی تنش. ماه در خون. 

نقاشی: مرگ پروکریس، پیرو دی کوزیمو

Saturday, February 18, 2017

123

تمام مدت صحبت از خیره شدن به چشمانم فرار می‌کرد. نشسته بود روی مبل چرمی قهوه‌ای رنگی که روبروی میزم بود.  مانتو و مقنعه‌ی رسمی شرکت را پوشیده بود. پای راست، گاهی هم پای چپش را از اضطراب تکان میداد.کفشش صورتی رنگ بود و کنار کفشش نوشته شده بود آدیداس. کمی که به دوخت روی کفش دقت می‌کردی می‌فهمیدی اصل نیست. خوشحال بود، مدام از خوبی‌های خدا می‌گفت. از لحظه‌ای که نشسته بود یک بند حرف زده بود از اینکه خدا همیشه هوای بندگانش را دارد و ما ناشکریم در برابر خدا که قدر نمی‌دانیم. مثلا همین امروز در انتهای نومیدی بوده و حتی به انکار خدا رسیده که خبری آمده و مهمترین آرزوی زندگیش برآورده شده  است. با خودش عهده کرده که دیگر هرگز ناشکری نکند و در بدترین سختی‌ها هم یاد خدا را از ذهن بیرون نکند. از خوشحالی او خوشحال بودم. راحت‌تر می‌توانستم خبر بدی را که باید، به عنوان مدیر منابع انسانی به او بدهم. دلیل جلسه ین بود که او جزو اولین قربانیان سیاست تعدیل نیروی شرکت قرارگفته بود و باید از مجموعه خداحافظی می‌کرد. علی‌رغم تمام خوبی‌هایش لکنت زبان او را نمی‌شد نادیده گرفت، قادر به برقراری رابطه نبود، همیشه چشمانش را از چشمان طرف مقابل می‌دزدید. زبان بدن نمی‌دانست و مضاف بر همه این‌ها بر و رویی هم نداشت، کسی در شرکت میانه‌ای با او نداشت. البته مثل بقیه دخترها اهل آرایش هم نبود. چه معلوم، شاید اگر او هم یک مَن می‌مالید به صورتش مثل بقیه آب از لک و لوچه مشتری‌ها سرازیر می‌کرد. به هرحال باید به او می‌گفتم که از ماه دیگر به شرکت نیاید. صحبتش رسیده بود به این‌که تلخی‌هاش وقتی شروع شد که شوهرش از او به تنگ آمده بود و دردانه دخترش را برداشته بود و رفته بود. یک بار خودش را کشته بود و بعد پیش یک مشاور روانشناس رفته بود تا بتواند خودش را تحمل کند. روانشانس به او امید داده بود او هم به مداوای دکتر دل داده بود و تمرین‌های دکتر را مو به مو اجرا می‌کرد. کنجکاو شدم و برای ایجاد جو صمیمی‌تری پرسیدم چه جوری مثلا؟ گفت هر روز صبح می‌ایستم در برابر آینه و به خودم میگویم امروز بهترین روز زندگی من است، ترفندش به قول خودش این بود که دو تا یکی کرده، هم لکنت را شکست می‌دهد هم انرزی مثبت به خودش می دهد. تشویقش کردم و به اراده او تبریک گفتم. عذرخواهی کردم بابت خبر بدی که قرار است به او بدهم. حکم شرکت را ابلاغ کردم، گفتم که البته خیالش راحت باشد، تمام حقوق و مزایای او را بنا به قانون کار پرداخت خواهیم کرد، نه کمتر، نه بیشتر.  اول هیچ نگفت. زُل زد به چشمانم. اول بار در مدت صحبت بود که من چشمانم را از او دزدیدم. سرم را که بالا آوردم لبهاش می‌لرزید.انگار لکنت و بغض با هم هجوم آورده باشد. به زحمت و نامفهوم گفت نکنید آقای فلانی. یک قطره اشک چکید از گوشه چپش و رد ریمل کم‌رنگی روی گونه ماند. عذر خواستم، گفتم که در سلسله مراتب شرکت من هم یک کارمندم که در برابر هیئت مدیره چاره‌ای جز اطاعت ندارم. دوباره گفت نکنید آقای فلانی و در برابر نگاه بهت زده من یک برگه درآورد و گذاشت در برابر چشمانم. حکم دادگاه بود، به تاریخ امروز، نظر به گواهی  اشتغالی که توسط خانم ........(خودش) به دادگاه ارائه شده است و در نظر گرفتن عدم تمکن مالی آقای ... (شوهرش) کفالت .....(دخترش) به مادر تفویض می‌شود.

نقاشی: خانم تی با یک گردنبند قرمز، امیل نولده